دنياي مطالب
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : عليرضا

 

سرگذشت مونا 19 ساله:مرا به مردان اجاره ميدادند! 20 سال بيشتر ندارد و در يك خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فيلم گذشتهاش را به عقب برميگرداند و تلخيهاي زندگياش را چنين به تصوير ميكشد: اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزي كه به دنيا آمدم صداي دعواهاي پدر و مادرم در گوشم نجوا ميكردند. مادرم عاشق پسر ديگري بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در درياي تلخي، كينه و درگيري بزرگ شدم مادرم اصلا اهميتي به من و خواهر كوچكم نميداد. ديگر از اين وضعيت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را ميكشيدم. اما افسوس... افسوس كه مادرم تمام فكرش معشوقهاش علي بود. زندگي ما بخاطر وجود او سياه شده بود. نميتوانستم خيانتهاي مادرم به پدرم را تحمل كنم. از آخرش ميترسيدم اگر يك روز پدرم ميفهميد چه ميشد. پدرم بخاطر كارش از صبح تا شب كار ميكرد مادرم هم در غياب پدرم، علي را به خانه ميآورد. گاهگاهي هم با او به تفريح و گردش ميرفت. دلم به حال پدرم ميسوخت. بخاطر مادرم و بچههايش از صبح تا شب كار ميكرد. اما چه بيفايده، شبها هم با مادرم دعوا ميكرد. چون بيتوجهيهايش را نسبت به زندگي و بچههايش ميديد. بالاخره اتفاقي كه ميترسيدم افتاد. يك روز كه مثل هميشه علي در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هيچ وقت آن روز را فراموش نميكنم. غوغايي به پا شد. علي با پدرم درگير شد او را كتك زد و از خانه فرار كرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فرداي آن روز تقاضاي طلاق داد. بيچاره حتي شكايتي هم از مادرم نكرد. در همين گيرودار بوديم كه پدرم از غصه دق كرد و مرد. شايد هم فكر آن صحنه كه مرد بيگانهيي در خانهاش بود، آزارش ميداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شديم پيش مادرم برويم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علي معشوقهاش ازدواج كرد. علي اخلاقش بسيار بد بود. چون مواد مصرف ميكرد، مادرم را كتك ميزد. من و خواهرم را عذاب ميداد. يك بار هم علي مشغول كشيدن ترياك بود كه من با او درگير شدم با سيخ پاهايم را سوزاند. به گريه افتادم. مادرم هم به جاي اينكه براي دخترش دلسوزي كند با صداي بلند از من خواست كه به اتاق ديگري بروم آن شب تا صبح گريه كردم و ميگفتم چرا بايد سرنوشت من اين گونه ميشد. چرا در اين خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و... آن شب تمام وسايلم را جمع كردم، تصميم گرفتم از خانه فرار كنم. صبح زود، وقتي مادرم و علي خواب بودند، از آن خانه بيرون آمدم. احساس آرامش ميكردم گويا كبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز ميكرد. نميدانستم كجا بايد بروم ولي خيالم راحت بود كه از آن شكنجهگاه خلاص شدهام. به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علي را نفرين كرد كه از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را ميزد. يك شب بيشتر نتوانستم تحمل كنم. فرداي آن روز از خانه عمهام بيرون آمدم. نميدانستم كجا بايد بروم. نه پولي داشتم، نه جايي براي زندگي. لباس پسرانه ميپوشيدم و در دستشويي پاركها ميخوابيدم. يك شب در دستشويي پارك با يك دختر فراري كه سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او ميگفت با پسري دوست شده كه به او قول ازدواج داده است. گاهگاهي هم به خانهاش ميرود. از من خواست كه به خانه دوست پسرش بروم. فرداي آن روز به آنجا رفتيم. خانه بزرگي در مركز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زيادي رفت و آمد داشتند. آن وقت فهميدم كه آنجا يك مركز فساد است. رييس خانه فساد پيرمرد سرحالي بود كه با نوهاش همان پسري كه به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره ميكرد. از من خواستند كه خودفروشي كنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول كنم. چون جايي براي ماندن نداشتم. هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره ميدادند و پولش را پيرمرد (رييس خانه فساد)ميگرفت. آن دختر هم كه در دستشويي پارك با او آشنا شدم وسيلهيي بود تا دختران فراري را به دام بيندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم ميآمد. از زندگيام، آنقدر آلوده بودم كه دلم ميخواست بميرم. هميشه با خود ميگفتم اگر من يك پدر و مادر دلسوزي داشتم در اين زندان سياه نبودم. كاش حداقل پدرم زنده ميماند، محبتم ميكرد. آه كه چقدر به دستان نوازشگر پدرم نياز داشتم. اما نميدانستم چه كار بايد بكنم. نه راه پس داشتم نه راه پيش. آنقدر در درياي آلوده غرق شده بودم كه ديگر به هيچ چيز و هيچ كس فكر نميكردم، بيخيال شده بودم. بايد تسليم سرنوشت ميشدم. چند ماهي گذشت و يك روز ماموران به آن خانه ريختند و مرا هم دستگير كردند. شايد ديگران از اين جمله من خندهشان بگيرد، اما دلم براي مادرم هم تنگ شده ، شايد شكنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگي و گناه بود. اما او چقدر بيمحبت بود. انگار از محبت مادري بهرهيي نبرده بود. او حتي بعد از فرار من به پليس هم مراجعه نكرده بود كه از آنها بخواهد بچهاش را برايش پيدا كنند. بعضي اوقات به خودم ميگويم او مرا فداي معشوقهاش علي كرد. دلم براي خواهر كوچكم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم كه الان چه ميكند. آيا علي باز هم او را شكنجه ميدهد. ولي دلم ميخواهد تحمل كند تا سرنوشتي مثل من نداشته باشد. دختر جوان به فكر فرو ميرود، بعد از چند دقيقه ادامه ميدهد: بزرگترين آرزويم خوشبختي خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پيش خواهرم برگردم. هر دو كار كنيم و خرج زندگي تامين شود. چه روياهايي داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، براي خودم كسي بشوم. اما نفرين بر اين روزگار كه مرا پشت ميلههاي زندان انداخت

دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : عليرضا

 

زندگی من

می تونم بگم که  زمانی میرفتم دبیرستان دختر بسیار شر بودم .

تو خانواده رابطه ی خوبی با پدرم نداشتم .اولا اهل دوست پسر و رابطه با پسر نبودم و فقط با دوستام سینما و کافی نت و کافی شاپ خوش میگذروندیم  .

تا اینکه حمید وارد زندگیم شد اون همش دنبالم میکرد و شاید باورتون نشه حدود 6 ماه بی محلی بهش میکردم از نظر تیپ و قیافه بیسته بیست بودتصمیم گرفتم مدت .

کوتاهی باهاش دوست بشم واسه گذروندن اوقات البته اینو جا انداختم من همه جا با دوستام گرفته تا بقیه میگفتم من حالم از پسرا بهم میخوره ولی حالا به  حمید علاقه مند شدم .

نمیتونستم خودمو حالا ضایع کنم که من حمید رو میخوام پس غیابی باهاش ارتباط برقرار کردم  پسر خیلی خوبی بود یه روز دوستم برگشت گفت چرا حمید دیگه دنبالت نمیکنه از دروغ گفتم :نمیدونم(اخه منو حمید باهم دوست بودیم پس چه دلیلی داشته  که دیگه دنبالم کنه )

گفتش:من شاید باورت نشه بهش علاقه ی زیادی پیدا کردم ... توکه اونو نمیخوای ....میشه ....بهش بگی من اونو دوستش دارم فشارم افتاده بود نمیدونستم بهش چی بگم .

گفتم: پس تکلیف دوستت...علی ...چی میشه

گفت:من اونو دیگه نمی خوام من قراره باهاش قطع رابطه بکنم

چند بار التماس کرد موندم چی بگم

گفتم: شمارشو انداختم دور بذار پیداش کنم بهت میگم

******************************************

به حمید علاقه ی بسیار پیدا کرده بودم و اونم قرار بود بیاد خواستگاریم چون از خانواده ترد شده بودم تصمیم گرفتم ازدواج کنم تو سن 16 سالگی مشکل اصلی ما این بود که اون پدر و مادر نداشت اون حقیقت رو به من گفته بود .

حمید وقتی 17 ساله بوده از خونشون فرار کرده و به تهران اومده  و تو کار مواد و قاچاق اومده چون چاره ای نداشته و احتیاج به پول داشته من اونقدر عاشقش شده بودم که کارقاچاقچی او واسم مهم نبود .

توی جردن  که هر شب میشه به راحت یه پارتی پیدا کنی موادی که تویه پارتی مصرف میشد رو حمید تهیه میکرد  من توپارتی ها باهاش میرفتم 

*******************************************

ماجرای دوستم مهسا وعلاقه اش رو به حمید گفتم حمید گفت تو باید بهش از رابطه ی ما بگی گفتم:نمیتونم حمید بعد یه عالمه مشاجره بینمون گفت:خودم میگم بهش..... امشب خونه یکی از بچه ها پارتیه جشن تولدشه اونم بیار...حالا اهلش هست .

گفتم:اره بابا خیلی زیاد .

به مهسا گفتم که امشب منو حمید تویه یه پارتی قرار گذاشتیم توبیا حرف دلتو بهش بگو مهسا از خداش بود بیاد تا شب تو خیابونا گشتیم ولباس مناسب پیدا کردیم براش و رفتیم..

*******************************************

یه خانواده پولدار واسه پسرشون تولد گرفته بودند اونم چه تولدی....

حمید گفت اخر جشن بهش میگم بعد یک ساعتو خورده ای رقص  وآوازشروع کردن به مشروب خوردن ومواد کشیدن و همچنین رقصیدن مهسا با حمید(وای خدای من) حمید میگفت اینکار واسه مقدمه چینی لازمه حمید ومهسا هر دوتاشون مست مستن از خوردن زیاد مشروب من نمیخوردم چون بهم نمی ساخت و خونریزی معده پیدا میکردم

وای چه صحنه هایی دیدم بعد از خوردن .

دختره لباسشو داده بود بالا و به وضع فجیعی می رقصیدمامان بابای پسره نبودن حمید میگفت تو اتاق خواب حتما رفتن یه پسری روی زمین دراز کشیده بود و حرکات عجیب غریبی از خودش در می اوردتویه حالتی بودن بیشترشون که اگه مدفوعشونو میزاشتی جلوشون میخوردنش(وای خدای من)

و خیلی چیزایه دیگه که جرات گفتنشو ندارم .

حمید اومد دستشو زد به شونه منو گفت من میرم بیرون توحیاط با مهسا صحبت کنم باشه عزیزم زیاد طول نمیکشه گفتم باشه .

۴۰ دقیقه- یک ساعت منتظر بودم نیومدن که نیومدن دنبالشون گشتم تو حیاط نبودن از دوست حمید پرسیدم گفت تویه یکی از اتاق های طبقه بالا رفتن بیا نشونت بدم با ریلکسی تمام دوست حمید رفت تو منم پشت سرش حمید نمی بخشمت تنها چیزی که اون لحظه میتونستم بگم بعد از دیدن اون منظره...

با گریه اومدم بیرون .

رضا دوستش گفت بابا چیزی نشده ایرادی نداره فقط یه حال کوچیک با هم میکنن اون بیشترین حال رو از تو میکنه عزیزم(چقدر از این کلمه حالم بهم میخورد) رویه مبل نشستم و رضا برام مشروب اورد منم با اینکه میدونستم برام مشکل پیش میاد خوردمش چون تو حال خودم نبودم .خیلی  زیاد خوردم طوری که نمیتونستم راه برم تنها بودم تواون شرایط .

دیدم حمید ورضا دارن میان طرفم .

برو گمشو عوضی نمیخوام ریختت رو ببینم .

من دوست دارم الیزه من عاشقتم .

کثافت تو تویه اون اتاق .

حرفمو برید منو ببخش عزیزم دست خودم نبودمحکم زدم تو دهنش و پاشدم نمیتونستم راه برم نباید اون همه میخوردم یک دفعه از دوطرف بازو هامو گرفتن رضا و حمید جیغ میکشیدم انگار هیچکس صدای منو نمیشنید .

منو به زور بردنم تو انباری من نمیتونستم از خودم دفاع کنم من نمیتونستم....با بی رحمی تمام و درد و زجر کشیدن من .....

من اونشب زن شدم .

خیلی ازدخترا اون شب توی اتاق های اون خونه تبدیل به زن شدن البته تقصیر خودشونم بود ولی گناه من چی بوداونقدر بیرحمی کردن در حقم نمیتونستم راه برم من اونشب بیرون خوابیدم وسط درخت بوته ای شکل تویه یه پارکی اصلا دیده نمیشدم فرداش خواستم برم خونه شاید تو خونه راهم نمیدادن حقم داشتن .

ساعت یک شب رسیدم  ما تویه تکاوران اقامت داشتیم .

زیر کتک بابام ...اگه مامان والتماساش نبود منو بابام از خونه میانداخت  بیرون

**********************************************

خواستم ادم بشم کلاسهای مشاوره -دکترو ....

 خرجش400هزار تومن ناقابل (پرده دوزی) نیم ساعت بیشتر طول نمیکشه

ولی من باید از کجا میاوردم پولشومن الا ن میخوام برم پیش دانشگاهی ولی هنوز که

هنوز نتونستم پولشو جورکنم .

من بی عرضه ام بی عرضه...

به من میگن زن بی عرضه...

صفحه قبل 1 صفحه بعد
موضوعات
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 107205
تعداد مطالب : 119
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آپلود نامحدود عکس و فایل

آپلود عکس

دریافت کد آپلود سنتر


جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت